چهارشنبه 89 فروردین 4 , ساعت 2:6 صبح
نمی دانم چه می نویسم.
تیک و تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا می دهد.
می خواهم آن را بر دارم از پنجره پرت بکنم بیرون.
ناخودآگاه دستم می رود به سوی آینه ای که کنارم است، از چشمهایم اشک می ریزد. نه !!!
قلبم به شدت درد می کند. تیک و تاک ساعت همینطور بغل گوشم صدا می دهد.
می خواهم بنویسم، نمی دانم چرا؟
نمی دانم، نمی توانم گریه بکنم.
شاید اگر گریه می کردم اشکهایم اندکی به من دلداری می داد! نمی توانم.
دیگر نه آروزیی دارم و نه کینه ای، آنچه که در من ِ انسانی بود از دست داده ام.
زندگانیم برای همیشه گم شد.............
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]